جدول جو
جدول جو

معنی مجال داشتن - جستجوی لغت در جدول جو

مجال داشتن
وقت داشتن، فرصت داشتن
تصویری از مجال داشتن
تصویر مجال داشتن
فرهنگ فارسی عمید
مجال داشتن
(یِ کَ دَ)
فرصت داشتن و وقت داشتن. (ناظم الاطباء) ، قدرت و توانائی داشتن: در قعر بحر محبت چنان غریق بود که مجال دم زدن نداشت. (گلستان).
ستم از کسی است بر من که ضرورت است بردن
نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم.
سعدی.
در آن حدیقه که بلبل مجال نطق ندارد
تو شوخ دیده مگس بین که بر گرفته طنین را.
سعدی.
خرماروز وصالی و خوشا درد دلی
که به معشوق توان گفت و مجالش دارند.
سعدی.
، میدان داشتن:
بن فولاد همچنین در ایام آل بویه مجال عظیم داشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 384).
غم دل با تو نگویم که بجز باد صبا
کس ندانم که در این کوی مجالی دارد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
مجال داشتن
پروا داشتن فرصت داشتن
تصویری از مجال داشتن
تصویر مجال داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
مجال داشتن
فرصت داشتن، وقت داشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجال دادن
تصویر مجال دادن
فرصت دادن، وقت دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جا داشتن
تصویر جا داشتن
جادار بودن، گنجایش داشتن، وسعت داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(یِ شُ دَ)
فرصت دادن:
به مجرمان در بیگانگی مزن زنهار
مجال رخنه به ناموس اتحادمده.
طالب آملی (از آنندراج).
، جولانگاه دادن. میدان دادن:
بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی
به کجا روم ز دستت که نمی دهی مجالی.
سعدی.
عزت فردانیت و قهر وحدانیت او غیر را در وجود مجال نداده. (مصباح الهدایه چ همایی ص 22)
لغت نامه دهخدا
(چَ گِ رِ تَ)
سن داشتن. پیر و معمر بودن
لغت نامه دهخدا
(مُ غارْ رَ)
باقی گذاشتن. نگه داشتن: چون به بلوغیت رسید شیث وفات یافت و انوش دین پدر بجای داشت. (قصص الانبیاء ص 29) ، کار بزرگ. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). امر عظیم. (اقرب الموارد). و منه: جئت بامر بجر و داهیه نکر. (از منتهی الارب) ، شگفت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عجب. (اقرب الموارد). ج، اباجر. جج، اباجیر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِ گُ ذَ تَ)
وعظ گفتن. موعظه کردن. مجلس گفتن: و نیز گویند که در بنی اسرائیل سخط قحطافتاد و خلق در ماندند یوشع بر منبر آمد و مجلس داشت. (قصص الانبیاء چ شهشهانی ص 130). تا روزی مجلس می داشت، در دل موسی بگردید که مرا علم بسیار شد. (قصص الانبیاء ایضاً صص 123-124). و رجوع به مجلس گفتن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ دَ / دِ شُ دَ)
پرسود و پرفایده بودن کاری. نتیجه بخش و مفید بودن، عایدی و درآمد داشتن از کاری یا مقامی
لغت نامه دهخدا
(شَ پَ / پِ دَ)
فرصت یافتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). میدان یافتن. جولانگاه یافتن: اول آنکه در سخن مجال تصرف یافتند. (کلیله و دمنه). شبهت نکرد که دشمنی تقبیح صورتی کرده است یا حاسدی مجال فسادی یافته است. (ترجمه تاریخ یمینی چ شعار ص 330).
تو نیکو روش باش تا بد سگال
به نقص تو گفتن نیابد مجال.
(گلستان).
مجال سخن تا نیابی مگوی
چو میدان نبینی نگه دار گوی.
سعدی.
فراق دوست چنان سخت نیست بر دل من
که دشمنان که به فرصت بیافتند مجال.
سعدی.
علی الخصوص که سعدی مجال مدح تو یافت
حقیقتی است که ذکرش مع الزمان ماند.
سعدی.
افتاده در زبان خلایق حدیث من
با توبه یک حدیث مجالی نیافته.
سعدی.
من نمی یابم مجال ای دوستان
گرچه او دارد جمالی بس جمیل.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(شِ مَ دَ)
اجراکردن. به مرحلۀ اجرا درآوردن. تنفیذ کردن، معمول داشتن. برقرارکردن: گفت ای خداوند مصلحت آن بینم که چنین کسان را وجه کفاف به تفاریق مجری دارند. (گلستان). و همه اوقات و ساعات پروانه ها و احکام و بروات و انعام در حق ایشان مجری داشته... (تاریخ قم ص 5)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
عفو کردن. بخشودن. بخشیدن. معاف کردن: شیر گفت از این مدافعت چه فایده که البته ترا معاف نخواهم داشت. (کلیله و دمنه).
همه وقت عارفان را نظر است دیگران را
نظری معاف دارند و دوم روا نباشد.
سعدی.
گر بکشد و گر معاف دارد
در قبضۀ او چو من زبون نیست.
سعدی.
من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق
معاف دوست بدارند قتل عمدا را.
سعدی.
در جواب این غزل گستاخ اگر پیش آمده ست
قاسم انوار خواهد داشت صائب را معاف.
صائب.
ز عناب اگر داشت خود را معاف
نگردد چومی خون ز گلنار صاف.
ملاطغرا (از آنندراج ذیل معافه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جدل داشتن
تصویر جدل داشتن
خصومت داشتن دعوی داشتن مناقبه داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هال داشتن
تصویر هال داشتن
آرام داشتن قرار داشتن: (ازناله قمری نتوان داشتن سحرگوش وزغلغل بلبل نتوان داشت بشب هال)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میل داشتن
تصویر میل داشتن
گراییدن کشیده شدن نیازیدن کامستن علاقه داشتن تمایل داشتن: (صریحا بمردم میگوید که حضرت شاه میل بمذهب تسنن دارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مول داشتن
تصویر مول داشتن
فاسق داشتن زن: (و زن مولی داشت شب خلوت در اثنا مفاوضه این احوال با مول بگفت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجال دادن
تصویر مجال دادن
زمان دادن پروا دادن فرصت دادن وقت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حال داشتن
تصویر حال داشتن
ذوق داشتن، حوصله داشتن، حالت وجد و جذبه داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سال داشتن
تصویر سال داشتن
پیر بودن معمر بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعال داشتن
تصویر تعال داشتن
با همدیگر برابر بودنبایکدیگر همتابودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معاف داشتن
تصویر معاف داشتن
بخشیدن، عفو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسالت داشتن
تصویر مسالت داشتن
خواستار بودن: توفیق شما را از درگاه حق تعالی مسئلت دارم
فرهنگ لغت هوشیار
روان کردن، انجاماندن، روا کاندن روان کردن، عمل کردن، بمرحله اجرا در آوردن بعمل آوردن: و همه اوقات و ساعات پروانه ها و احکام و بروات و انعام در حق ایشان مجری داشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجلس داشتن
تصویر مجلس داشتن
موعظه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجال یافتن
تصویر مجال یافتن
فرصت یافتن، جولانگاه یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حال داشتن
تصویر حال داشتن
((تَ))
ذوق داشتن، حوصله داشتن، خوب بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جا داشتن
تصویر جا داشتن
امکان داشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تمایل داشتن، علاقه داشتن، گرایش داشتن، اشتهاداشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
موجودی داشتن، اعتبار داشتن، جا داشتن، مورد داشتن، تناسب داشتن، مناسب بودن، فرصت داشتن، مجال داشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فرصت دادن، مهلت دادن، وقت دادن
متضاد: مجال یافتن، امکان دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اقامت کردن، سکونت داشتن، ساکن بودن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قصد داشتن، تصمیم داشتن، عزم داشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فرصت کردن، فرصت به دست آوردن، وقت کردن، موقعیت به چنگ آوردن، امکان یافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد